ساقی کوثر

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ساقی کوثر

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد عارفان را همه در شرب مدام اندازد

یا تواب


داستان چشمهای منتظر تو و چشمان من که حتی نمی بینند تو را...


 

سهراب گفت چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید، راست میگفت، من با این چشم ها نمی توانم ببینم آنچه را که زیباست! که تویی!

تو مختاری و من به اعتبار تو مختارم بر آنچه تو مقدّر کرده ای! حال که فقط تو می توانی اختیار کنی و بیافرینی هرچه زیبایی را، و متجلّی شوی و تجلّی کنی در تمام لحظه ها و ثانیه ها و عالم شده است لحظه لحظه تجلی تو، و تسبیح می کنند تو را زمین و زمان و مکان و ما بینها به اراده تو در وصف تو برای تو و به سوی تو!

افسوس، که چشم های من آنقدر زیبابین نشده تا یک قدم بردارم به سویت و حمد کنم تو را به کلامی، چرا که هنوز در اسارتم، غل ها باز نشده... یاری ام کن تا فتح حاصل شود، یا فتاح...

یا تواب...این منم، همان که به سادگی به گناه می افتد و شرم نمی کند از تواب بودن تو، شرم نمیکنم از انتظار تو در بازگشتم... از چشمهای منتظرت!

از اینکه هر لحظه منتظر منی که برگردم. رجوعت به من فراتر از آنست که در یابم و رجوعم به تو ناچیزتر از آنچه حتی به زبان آید...

می دانم خدای منی یا ربّی  و نمی دانم... تسبیح می کنم تو را؟؟ نه... من ناچیزتر از دانه ای در دل خاک شده ام که بی توجه به راه مستقیم، مسیر پر پیچ و خم بیگانه ای را می پیمایم که نمی دانم کجاست،  وادی حیرانی ها...  که شاید روزی برسم به آنچه باید... ولی آیا می رسم؟؟

رب من... تو تواب بوده ای به واسطه «کان» و خواهی ماند تا ابد...  و این منم که باید برسم به تسبیح... به حمد که تویی! به یاری تو! یا ناصر...



ندا مهرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.